محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نی نی توپولی

مهمونی خونه عمو نصراله...

صبح روز دوشنبه باباجون رحمان زنگ زد گفت خونه عمو میای یا نه ؟منم گفتم که بابایی شیفته خونه نیست نمیایم  یه دو ساعتی گذشت عمو خودش اصرار رو اصرار الا بلا باید بیای خلاصه ...باباجون مجددا تماس گرفت گفت ساعت پنج میام دنبالتون از طرفی هم مامان جون طاهره شب مهمونی داشت گفت بیا پایین منم قبل از رفتن یه ذره کمکش کردم بعد نماز و قرآن خوندم کم کم حاضر شدم محمد هم حاضر کردم خیلی جالبه تو هفته گذشته لباس آستین کوتاه و شلوارک حالا با بارندگی های اخیر که شد هوا سیزده درجه ای کاهش یافت حالا باید لباس گرم تنش کنم قرارمون با بابا جون زیر پل عابر بود تا برسیم اونجا کلی شیطنت کردی دایی جون مجتبی وپرهام اینا  هم نیومده بودند.تا دیدی پرهام نیست سریع...
9 شهريور 1390

آش نذری...

سه شنبه ای مامان جون مرضیه آش نذری داشت شروع آش نذریش هم از بچگی من بود زمانی که مریض بودم ...(خدایا شکرت از این تن سالمی که به من و... دادی) اما صبح خیلی زود باید میرفتم آزمایشگاه میومدم خونه میرفتم باشگاه بعد محمد رو بر میداشتم میبردم خونه بابا جون رحمان هر کاری کردم زودتر نتونستم خودمو برسونم مامان حبوباتش رو پخته بود منم دیدم کاری نیست نمازم رو خوندم بعدجز ٢٢ رو ساعت سه مامان آش رو گذاشت حدودا یازده تا رشته بود تو تا دیگ شد خلاصه سردیگ آش صلوات و امیال و آرزو ها ...جای خاله راضیه خالی بود بابا قاسم هم با زندایی شبنم هردو سرکار بودند جاشون خالی... ساعت شش آش و گذاشتیم زمین بعد که خنک شد آش و جا کردیم تو ظرف یه بار مصرف بعد برا دوست...
7 شهريور 1390

ما رواز دعای خیرتون بی بهره نفرمایید...

امسال ماه رمضون بعد از 30 یا31 سال مجددا افتاد تو گرمترین ماه سال انشالله خدا توفیق عنایت کند بتونیم روزه بگیریم نمیدونم باز ماه رمضون رو تو مرداد ماه میبینم یا نه من تا سی سال دیگه زنده ام یا...  خدایا توفیق توبه وبندگی بده...(آمین) ...
7 شهريور 1390

مسئله این است...

یه جند جایی برا استخدام رفته بودم امروز هم بین ساعت یک تا سه بعد از ظهر رفتم فرم پر کردم البته با بابا یی و محمد جواد چون محل کار بابایی اونجا بود هرجا که برا کار میرفتم پارتی نداشتم ولی امروز دو سه نفری سفارشم رو کردند حالا ببینیم چی میشه من که سپردم به خدا زیاد تن کار کردن رو ندارم چون بیخوابی کم و حوصله و عصبیم میکنه تازه برم سرکار با دوری تو چه کنم؟  وقتی میرفتم دانشگاه از دوریت ناراحت و گریان بودم ولی حالا چکار کنم ...به خاطر همین همه چیز رو (رفتن یا نرفتن) سپردم به خدا هر چه مصلحته...رو این یکی میشه حساب باز کرد نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت... خدا جونم صدامو میشنوی؟...باید چکار کنم؟... ...
7 شهريور 1390

افطاری ...

دیشب پنج شنبه ای افطاری خونه دایی مهدی اینا دعوت بودیم حسابی بهمون خوش گذشت تو هم مثل همیشه هنوز نیومدی خونه بابا جون رحمان بدوبدو میری پایین پیش پرهام تا اولین دعواتون بیای بالا و بگی بریم خونمون... مامان جون مرضیه کمر درد شده بود چون تو این دو هفته گذشته خیلی به کمرش فشار آورده بود من از وقتی بچه بودم مامانم کارای سنگین قابلمه های بزرگ رو جا به جا میکرد ولی دیگه توانشو نداره از برادر کوچکه کمک میگیره ولی به هر لحاظ کمر درد گرفته...(یه ذره به فکر سلامتیش نیست) ساعت ده ونیم به هوای پسر عمه بابایی از دایی مهدی اینا خداحافظی کردیم برگشتیم خونه رفتیم خونه عموحسین دیدن پسر عمه اسماعیلکه دوتا پسر شیطون به نام احسان ومهران داره که امسال میرند ...
4 شهريور 1390

جمعه...

صبح ساعت 8 از خونه زدم بیرون هشت و نیم خونه بابا اینا بودم تا رسیدم لباسامو عوض کردم شدیدا خوابم میومد مامان دیگه آش جو رو بار گذاشته بود  تا بابا سبزی خوردن بخره منم گرفتم یه ساعتی خوابیدم ساعت 10 زندایی اومد ساعت ده و نیم هم بابا اومدپشت بندش رقیه دایی منصوره جون اومدند دیگه نیرو انسانی زیاد شد منم به جای سبزی پاک کردن قرآنم رو خوندم زندایی هم مرغ و سیب زمینیا رو سرخ کرد هر چی به غروب نزدیکتر میشدیم به تبعش کارا زیادتر میشد ساعت پنج مشغول چیدن سفره افطار شدیم دو تا سفره بالا برا خانمها یه سفره بزرگ هم برا آقایون وقتی سفره را چیدیم تازه معلوم میشد چی کم و کسره بعد از چیدن سفره بالا رفتم سفره پایین هم نگاه کردم ببینم چی کم وکسره ...
4 شهريور 1390

جشن تولد ...

یادم میاد وقتی جشن تولد یکسالگی تو گرفتیم زیاد استقبال و همکاری نکردی و از اونجایی که از کیک تولدت می ترسیدی...تا میدیدیش میزدی زیر گریه ... ما فقط جشن تولد اساسی اولین سال تولدت گرفتیم . بعد افتاد تو محرم البته ناگفته نمونه قبل از شروع محرم یه تولد خانوادگی میگیریم ...ان شاالله بعد محرم و صفر جبران کنیم(بوسسسسسسس)                          ...
4 شهريور 1390

خونه تکونی..

صبح پنجشنبه بعد از باشگاه رفتم خونه بابا جون رحمان کمک مامان داشت به سر و وضع خونه میرسد منم کاشی و کابینت ها رو تمیز کردم محمد جواد هم رفت خونه دایی مهدی پیش پرهام  سر ظهر نماز خوندیم قرآن خوندم و بعد ناهار محمد رو دادم خوب خورد به هوای پرهام بعد خونه رو جارو زدم و خوابیدم تا افطار ... بعد افطار مامان حبوبات آششو خیس کرد سریال ها رو دیدیم بعد با با قاسم اومد دنبالمون  رفتیم خونه بابا اصرار داشت که شب بمونم گفت فردا زود بیا...
1 شهريور 1390